روز دوم همایش راهبری را به سختی شروع میکنم. دیشب تا دیرموقع بیدار ماندهام و کمتر از ۶ ساعت خوابیدن، خستگی دیروز را از تنام در نکرده است. ساعت ۷:۳۰ صبح بیدار میشوم و بعد از خوردن صبحانه، خودم را راس ساعت ۹ صبح به محل همایش میرسانم.
باز هم کنترل اوضاع در دست مجید است و او دارد همایشی را که مال خودش است، اداره میکند. اسلایدها به قوت دیروز برقرار هستند و قرار هم نیست که تغییر کنند. یک چیزی را داخل پرانتز بگویم که ۹۰۰ اسلاید برای همایش راهبری آماده شده و روز اول، نزدیک به ۲۰۰ اسلاید جلو رفتهایم. حالا برگردیم به خود همایش.
مجید دارد آن قولهایی را که دیروز با شرکتکنندگان مطرح میکرد، دوباره مرور میکند. امروز قرار است شرکتکنندگان قول بدهند که در دوره میمانند و سعی میکنند قول دوره را محقق کنند. حالا مجید از تکتک شرکتکنندگان میخواهد به نفر بغلدستیشان بگویند که قرار است چه قولی بدهند. این کار از نظر من واقعا قدرتمند است و میتواند ذهن شرکتکنندگان را درون چارچوبهای دوره نگه دارد. همه به هم قول میدهند و از بعضیها دعوت میشود تا قولشان را با دیگران به اشتراک بگذارند.
بعضیها هنگام به اشتراکگذاری تجربیاتشان از دوره، حرفهای عجیبی میزنند که برای من تعجبآور است. تعدادی از افراد میگویند که در هنگام قول دادن به یارشان، تحولات بدنی عجیبی را تجربه کردهاند. مجید که انگار خیلی از این جمله خوشاش آمده است، از بقیه هم میپرسد که آیا آنها هم چنین تحولی را در هنگام قول دادن تجربه کردهاند؟ خیلیها دستشان را به نشانهی تایید کردن بالا میبرند. تعجب من بیشتر هم میشود.
تا به حال سعی کردهام این جمله را برایتان نگویم و ننویسم. اما واقعا فکر میکنم مجید حسینی نژاد، شخصیتی شبیه به ناپلئون هیل یا حتی اوشو دارد. این دو بزرگوار، تمام عمرشان را سعی کردند به دیگران آموزش بدهند؛ اصلا فلسفهی زندگیشان بر همین بود. ولی با روشی متفاوت از آن چیزی که احتمالا دارید به آن فکر میکنید. بگذریم.
سپس آماری داده میشود از آنهایی که نخواستهاند در دوره شرکت کنند و امروز دیگر نیامدهاند. مجید از آنها هم تشکر میکند و میگوید آنها هم تصمیم درستی گرفتهاند. گویا طبق آمار رسمی، ۳ یا ۴ نفر نیامدهاند. اما انگار آمار غیررسمی بیشتر از این حرفها است.
حرفهای دیروز باز هم تکرار میشوند. این که تمام افراد حاضر، خودشان قول دادهاند که در دوره بمانند. در اسلایدها به تفاوت بین انتخاب و اجبار پرداخته میشود. صبحت بر سر این است که دومی منفی است و اولی مثبت؛ در نهایت هم همه چیز به انتخاب طبیعی حاضران برای شرکت در دوره برمیگردد.
با اشاره به زمان پایان جلسهی دیروز که تا نزدیکی نیمهشب طول کشیده بود، مجید میگوید که با تیم اجرایی قرار گذاشتهاند امروز جلسه را مدیریت کنند. به همین دلیل، امروز دیگر جواب تمام سوالها داده نمیشود و جملهی معروف کشف شخصی را خیلی زیاد میشنویم. مجید قول میدهد که جلسهی امروز، سر وقت و زودتر از ساعت ۹ شب تمام میشود.
خیلیها هنوز سوال دارند. دربارهی همه چیز و همه کس و این سوالها مدام پرسیده میشوند. مجید به بعضی از آنها جواب میدهد و بعضیهای دیگر را بیجواب میگذارد. این اتفاق، باعث اعتراض شرکتکنندگان میشود و مجید برای ساکت کردن تمام اعتراضات، یک جملهی ثابت دارد. او میگوید «از شما دعوت میکنم بستری برای خودتان ایجاد کنید که خودتان برای خودتان جواب سوالها را کشف کنید». این جمله را خیلی تکرار میکند.
موضوع اصلی که اسلایدهای امروز، رسما با آن شروع میشود، بستر (Context) است. طوری که من متوجه شدم، بستر فیلتری است که از آن به جهان نگاه میشود و طبق مثالهای دوره، غالبا منفی است. اما من خودم به این فکر میکنم که از چنین چیزی میتوان به شکل مثبتاش هم استفاده کرد. حالا که کاربرد بستر برای شرکتکنندگان معرفی شده و تقریبا معنی آن هم توضیح داده شده، مجید راحتتر میتواند از جملهی معروفاش استفاده کند. او چپ و راست از شرکتکنندگان دعوت میکند تا بستری برای خودشان خلق کنند تا جواب سوالها را خودشان برای خودشان کشف کنند! به همین خوشمزگی!
چپ و راست از شرکتکنندگان دعوت میکند تا بستری برای خودشان خلق کنند تا جواب سوالها را خودشان برای خودشان کشف کنند!
مجید برای توضیح دادن بیشتر دربارهی کشف کردن شخصی، از مثال دیدن یک چیز عجیب در یخچال استفاده میکند. او میگوید اگر در یخچال را باز کنید و شیر و ماست ببینید، آیا تعجب میکنید؟ همه میگویند نه. بعد میخواهد از وجود یک چیز عجیب در یخچال مثال بزند که کمی برای پیدا کردن مثال مناسب مکث میکند. در همین لحظه، ۲ نفر از شرکتکنندگان به کمکاش میآیند؛ یک نفر میگوید کرگدن و دیگری میگویدکوه دماوند. مجید در میکروفوناش خطاب به همه میگوید: «اگر در یخچال را باز کنی کوه دماوند را آن تو ببینید، ناگهان چیزی را کشف نمیکنید؟ ما به دنبال آن لحظه هستیم».
مثال قبلی، نظریهی گاو بنفش ست گادین را به یادم میآورد. احساس میکنم خیلی دارم جزئیات را مطرح میکنم. بیایید کمی به مطالب سرعت بدهیم.
در ادامهی موضوع بستر، مطرح میشود که بستر همیشه هست و هیچکس نمیتواند از بستر فرار کند. این که تمام کارهایی که ما انجام میدهیم، در چارچوب یک بستر اتفاق میافتند. در این میان، خانمی پای تریبون میرود و بدون مقدمه از مجید میپرسد که آیا چیزی مثل نفس کشیدن هم بستر دارد؟ مجید گیر میکند و نمیتواند جواب بدهد. این موضوع را کنار موضوع دیروز میگذارد و میگوید پس تا حالا دربارهی ۲ موضوع سرطان و نفس کشیدن نتوانستهام جواب بدهم.
ساعت ۱۱ و اندی است که وقت استراحت فرا میرسد. در این زمان، با آقای پابهسنگذاشتهای آشنا میشوم که خودش صاحب یک کسبوکار است و البته از دوستان قدیمی مجید. میگوید ۲۰ سالی میشود که مجید را میشناسد و یک دوست قدیمی به حساب میآید. نظر ایشان را دربارهی دوره میپرسم و جواب میشنوم که «مطالب دوره را خودمان از قبل میدانیم و دانستن نادانستههای مطرح شده در این جلسات هم نفعی برایمان ندارد». اما ایشان از مطالب به اشتراک گذاشته شده لذت میبرد و آنها را جزو مباحث مفید دوره راهبری میداند.
بعد از تایم استراحت، مثالهایی زده میشود و نوبت به اشتراکگذاری فرا میرسد. صفی طولانی از افراد داوطلب شکل میگیرد و به جای سوال تمرکزی تمرین، از بچهها دربارهی قولی که در ابتدای روز دادهاند سوال پرسیده میشود. خانمی که قرار است دربارهی این موضوع حرف بزند، دارد قولاش را بیان میکند که مجید از او میخواهد محکم قول بدهد. دختر بیچاره سعی میکند که جاندارتر قول بدهد؛ اما مجید با فریادش نشان میدهد که منظورش چیست. دخترک هم میگوید «مگر محکم قول دادن فقط با داد زدن ممکن است»؟ این اولین باری است که یک نفر به داد زدن مجید اعتراض میکند. حرف دل من هم بود و برای گویندهاش دست میزنم.
مبحث بستر ادامه پیدا میکند و وارد جاهای باریک میشود! هر چه جلوتر میرویم، فهمیدن مطالب برایم سختتر میشود. برای فهماندن بستر، از کلمههای درشتی استفاده میشود که واقعا نمیتوانم آنها را کنار هم هضم کنم. بستر، نمود، نوع بودن و عمل کردن و چیزهایی شبیه به این را مطرح میکنند و اصرار هم بر این است که از کلمهها به دقت استفاده شده است.
زمان استراحت و نهار فرا میرسد. البته قبل از نهار، نوبت به یک کار مهم میرسد. قرار است تمام حاضران دوره گروهبندی شوند و به گروههای ۵ تا ۶ نفره تقسیم شوند. کمی همهمه و شلوغی میشود و در نهایت، این کار انجام میشود. قرار میشود که نهارمان را در کنار گروههای جدید بخوریم. کار بدی نیست. اول کمی مقاومت میکنم و در نهایت میپذیرم.
جلسهی بعد از نهار چندان جذاب نیست. تماما دربارهی بستر صحبت میشود و اینکه چطور بستر از ما استفاده میکند. حرفهای بدی نیستند؛ فقط کمی زبر هستند و نمیتوان با آنها ارتباط گرفت. مثلا گفته میشود که نوع بودن ما به چهار نوع فکری، ذهنی، جسمی و احساسی تقسیم میشود. بعد از این مفاهیم برای جا انداختن یک سری مفاهیم دیگر استفاده میشود و باز هم از مفاهیم جدید، برای جا انداختن یک سری مفهوم دیگر! به من حق بدهید که در این ساعت سردرد بگیرم!
بعد دربارهی رابطهی علت و معلولی ذهنی حرف زده میشود. اول میگویند که ما همان کاری را انجام میدهیم که در ما هست. بعد حرفشان را پس میگیرند و میگویند که ما اصلا دربارهی کارهایی که انجام میدهیم، اختیاری نداریم. جملات دیگری که میشنوم و برایم عجیب است، با این که مغز ما منشا همهچیز نیست ادامه پیدا میکند. سپس میگویند که طبق تحقیقات دانشمندان، هر کاری که ما تصمیم به انجام دادناش میگیریم، تصمیماش بین نیم تا ۱۰ ثانیه قبل در مغز گرفته شده بود!
از بعضی مفاهیم برای جا انداختن یک سری مفاهیم دیگر استفاده میشود و باز هم از مفاهیم جدید، برای جا انداختن یک سری مفهوم دیگر!
باز سوال زیاد میشود. چالش زیاد میشود. سردرد زیاد میشود و خیلیها باز هم سوال میکنند. میگویند میخواهیم دوره برایمان باز شود و به همین دلیل سوال میکنیم. در بین این سوال پرسیدنها، خیلی وقتها مجید قصهی ما گیر میکند. خودش میگوید که در بستری که سوالکننده برایش ساخته است، گیر میکند. چند بار هم میخواهد که او را زیر سوال نبرند.
ادامهی روز دربارهی همین مفهوم بستر و نمود و از این چیزها است. آن قدرها جالب نیست و باید تحمل کرد؛ مخصوصا که مجید خودش میگوید که تا انتهای دوره دربارهی همین بستر حرف میزنیم. او چندین بار دربارهی مباحث مختلف، از شرکتکنندگان سوال میپرسد و میگوید «کیا کامل گرفتن»؟ و عدهای دست بلند میکنند. بعد میپرسد «کیا این وسط مسطها هستند و یه بخشی رو گرفتند»؟ و باز عدهای دیگر دستشان را بالا میبرند. در انتها دربارهی آنهایی که اصلا هیچ چیزی نفهمیدهاند سوال میکند و باز هم افرادی دستشان بالا میرود. مجید میگوید «اوکی است»!
انتهای روز باز هم به سوال پرسیدن میگذرد. انگار که مجید و تیماش توانستهاند اسلایدها را به پایان روز دوم برسانند و حالا دارند از سوالها برای پر کردن وقت استفاده میکنند. واقعا هم سوال شرکتکنندگان زیاد است و نمیتوان به همهی آنها پاسخ داد.
روز دوم همایش راهبری علی بابا تمام میشود. قرار است شام را که یک سوپ شیر است، در کنار گروه جدید بخوریم. البته در کنار خوردن شام، باید تمرین هم بکنیم و برای هم حرف بزنیم. فضای بدی نیست و از جنس معاشرت است. این تمرین بعد از نیم ساعت تمام میشود و برای خواب راهی میشویم.
توی آسانسور، خانمی از من سوال میکند که تا به اینجای دوره برای من چه شکلی بوده است. میگویم که به ضرب و زور چند نفر در آن ماندهام. او میگوید اتفاق او هم با خواهرزادهاش آمده و به زور دارد خواهرزادهاش را مجبور به ماندن در دوره میکند.
حکایت روز سوم را فردا برایتان مینویسم.