تماشای وست ورلد (Westworld) را به اصرار دوستان شروع کردم. البته نام نولانها هم در تماشای این سریال عجیب شبکهی HBO بیتاثیر نبود. همیشه نوع قصهپردازی جاناتان نولان را دوست داشتهام و میدانم که شکل روایت او با سلیقهی من سازگاری دارد. همین شد که تماشای این سریال زیبا را شروع کردم و چه کار خوبی کردم که این کار را کردم!
وست ورلد برای من پر از جذابیت است. آنتوتی هاپکینز و نقش خداگونهاش را که ببینی، نمیتوانی جذباش نشوی و دل به داستان ندهی. مخصوصا با آن پایان عجیبی که برای فصل اول رقم زد و کل تصورات ما را نقش بر آب کرد. ایدهی این که مخلوقی بسازی و آن را به سمت هدف مورد نظرت هدایت کنی، خیلی ایدهی ترسناکی است و وست ورلد به درستی آن را در مسیر مناسب قرار داد تا چنین شاهکاری شکل بگیرد. اما مخلوقات هر اندازه هم که فرمانبردار باشند، بالاخره زمانی به خودشان میآیند و میبینند که صرفا با ادامه دادن به زندگی برنامهریزیشده برایشان نمیتوانند ادامه بدهند. همین میشود که قیام میکنند و این قیام معمولا علیه خالق صورت میگیرد. ممکن است این شورش و قیام در ظاهر منجر به نابودی خالق ظالم شود؛ ولی مگر میتوان خالق را نابود کرد؟ مگر میتوان یک موجود خداگونه را کشت؟ ذات برتر همواره برتر است و نمیتوان او را به زیر کشید. باید قبول کنیم که در دنیای ایدآلها زندگی نمیکنیم و دنیای وست ورلد هم کاملا شبیه به دنیای واقعی خودمان است.
این قیام که در دنیای سوپر سریال اچ بی او اتفاق میافتد، برایتان آشنا نیست؟ برایتان آیندهی خودمان در دنیای مدرن را تداعی نمیکند؟ من با هر بار دیدن وست ورلد یاد برتری حتمی هوش مصنوعی در آینده میافتم و ترس تمام وجودم را فرا میگیرد. ولی از این آینده گریزی نیست و خواهناخواه باید با آن روبرو شویم. دستاوردهای تکنولوژی دارند ما را به همین سمت هدایت میکنند و خودمان هم میدانیم که چه آیندهای در انتظارمان هست. عجیب نیست؟ میرویم به سمت مقصدی که میدانیم چه چیز ترسناکی در آنجا انتظارمان را میکشد. فورد هم میدانست که روزی موجودات ساختهی خودش علیه او متحد خواهند شد. هرجومرج ناشی از رشد افسارگسیختهی فناوری در هر صورتی قطعا رخ خواهد داد.
بعد از آن که فصل اول و بخشی از فصل دوم وست ورلد را دیدم، فرصتی فراهم شد تا برای دیدن اقوام همسرم به جنوب کشور سفر کنیم. آنها تازه صاحب یک فرزند شده بودند و حسابی با خوشمزگیهای نوزادشان سرگرم بودند. پدر نوزاد به او محبت میکرد و من به این فکر میکردم که چطور این اتفاق میافتد؟ آیا غیر از این است که محبت پدر به نوزاد درون ذهن او برنامهریزی شده است؟ آیا پدر و مادر تنها از روی غریزه (پروگرام) به فرزندشان محبت میکنند؟ آنها که خودشان میدانند نقششان در به دنیا آمدن این نوزاد تنها محدود به چه کاری بوده است. آنها که میدانند در سروشکل گرفتن اندامها و ظاهر این نوزاد کوچکترین نقشی نداشتهاند. پس دلیل اینهمه مهر و محبت چیست؟ آیا ما صرفا عروسکهای خیمهشببازی یک داستان بزرگ هستیم؟ آیا دنیای ما واقعا ساختگی است؟ آیا همهچیز برساختهی ذهن خودمان است و محدودیتهای ذهنمان به این دنیا سروشکل میدهد؟ واقعا داریم در دنیایی شبیه به ماتریکس زندگی میکنیم؟
تمام این افکار لعنتی، نتیجهی دیدن سریالی مثل وست ورلد لعنتی است؛ فکرهایی که تمام هم نمیشوند. وای که این وست ورلد با من چه کرد! تمام این باورها و تفکرات از تولیدات هالیوود آب میخورند و هالیوود هم که توسط شیطان بزرگ مدیریت میشود. ولی این شیطان بزرگ دارد فکر کردن را برای همه به یک کار اجباری تبدیل میکند و این موضوع فوقالعاده ارزشمند است.
منبع عکس کاور این پست، سایت The Verge است.
راستش جدا از سریال حیرتانگیز وست ورلد و خط داستانی جذابش، باید بگم خیلی دلنشین مینویسید… طوری که نوشته هاتون برام ملموس بنظر میاد و سایت خوبی دارید